حالا فصل جدیدی از زندگیمان در حال شکلگیری است؛ جمع دو نفرهمان بعد از سیزده سال قرار است دستخوش تغییر قرار گیرد و نقش من و تو در زندگی تبدیل شود به چه واژگان غریبی … پدر و مادر… چه بی پروا میخواهمت تو تمام دنیای منی و من بی تو هیچم چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری
به رسم رفاقت و دوستی سیزده سالهمان، به اندازهی ده تایِ بچهگیام دوسِت دارم
به اندازهی ده تایِ بچهگیام دوسِت دارم
بیست و پنجم خرداد ماه بیشتر از آنکه یادآورِ تولدم باشد، یادآور روزیست که فقط صد هزار تومان پسانداز داشتیم؛ تصمیمان را گرفته بودیم و بدون ذرهای تردید، به رغم تمام موانع، بیست هزار تومان را با هم یک جفت حلقهی استیلِ سِت خریدیم که همچنان حلقه ازدواجمان هست، هفتاد هزار تومان هزینهی محضر شد و نهایتاً ده هزار تومان هم هزینهی یک پُرس تهچین که تا ابد مزهاش زیر دندان خواهد ماند.
بدون آنکه زیر بار منت کسی برویم، عقد کردیم و با کلی امید و عشق، از صِفر با هم شروع کردیم. من روزی را که با موتور به محضر رفتیم و کُت قهوهای بر تن داشتم را هرگز فراموش نمیکنم.
از آن لحظه روزِ من به دو بخش تقسیم شد: زمانی که با تو بودم و زمانی که در انتظارِ دیدنِ تو سپری شد؛هر چند فیلم و عکسهای روز عقدمان یک یا دو تا بیشتر نیست و با یک گوشی سونی اریکسون کا هفتصد و پنجاه گرفته شده است و هیچکس تا امروز آنها را ندیده است ولی خودت هم میدانی که چقدر حضورت و ورودت در قلب و زندگیام خوشمزه و شیرین و موثر بوده است.
قربانِ آن کم توقع بودنت بشوم… کاش شاعر بودم و قادر به توصیف نگاه مهربان کمک رسانت در سختترین شرایط زندگی در قالب یک شعر بودم … کاش کارگردان بودم و لااقل یک کلیپ چند دقیقهای از اوقاتی را که با ترفندهای خاص خودت به شیرینی بدل کردی میساختم.کاش بتوانم تمام آن روزهای نداری و بیپولی و سخت را جبران کنم.
چه زیبا توصیف کردی
اوقاتی که با ترفندهای خاص خودم به شیرینی بدل کردم
اما خودم اینطور فکر نمیکنم چون تصورم اینه اونی که شوخ طبع بود تو بودی
ما آدمها همیشه تصور درستی نسبت به خودمون نداریم