1 0
Read Time:2 Minute, 20 Second

اعزام به خدمت سربازی

روز اول اسفند ماه ۱۳۸۷ بود که جهت اعزام به خدمت سربازی، به سازمان نظام وظیفه عمومی واقع در میدان سپاه مراجعه کردم؛بوی عید و شوق تغییر و تحول بیش از پیش به مشام میرسید. وارد حیاط شدم. گوشه ای ایستادم و به سایرین نگاه میکردم. در آن زمان لیسانس وظیفه ها در ابتدای ماه‌های زوج به خدمت سربازی اعزام میشدند. چند تا افسر آمدند و ماها را به خط کردند و با فریادهای خشک و کوتاه از جلو نظام، صفوف کج و معوجی را در کنار هم تشکلیل دادند. بعداز چند تا بشین- پاشو و به چپ چپ، به راست راست، یک درجه داری آمد و شروع به صحبت کرد؛ مهمترین نکته‌ی صحبتهای آن درجه دار این بود که همگی باید کچل کنید.

اعزام به خدمت سربازی

اینجا فرقی میان شماها که لیسانس دارید با سربازهای صفرِ فاقد مدرک تحصیلی نیست. در اینجای داستان، یکی از نقاط عطف زندگی من رقم خورد. آن فرد درجه دار سوال کرد، چه کسانی دارای مدرک لیسانس رشته های مرتبط با زبان انگلیسی هستند؟ من بی اختیار و بدون لحظه ای فکر کردم به عواقب آن دستم را بالا بردم. در آن لحظه با خودم فکر کردم، اینها چگونه میخواهند به این موضوع پی ببرند که من علوم سیاسی خوانده‌ام؟! ماها را جدا کردند و در یک گوشه ی حیاط فرد دیگری آمد و گفت فردا راس ساعت شش صبح، با سر تراشیده در پادگان یگان امداد واقع در خیابان پلیس، جنب زندان قصر، حاضر میشوید. غیبت به منزله‌ی فرار از خدمت تلقی میشود و توسط دژبانهای ناجا برخورد لازم انجام خواهد شد!به محض اینکه به خانه رسیدم، موهای سرم را تراشیدم.

اعزام به خدمت سربازی

صبح زود با موتور خودم را به پادگان رساندم. بعد از بازرسی توسط دژبان جلوی در، وارد پادگان شدم.ابتدا یک سرهنگ دوم برای ما سخنرانی کرد. بعد از او یک سرهنگ تمام که ظاهرا فرمانده ی پادگان بود صحبت کرد؛ مهمترین قسمت صحبتهای او که سالهاست در ذهنم باقی مانده و دائما با خودم تکرار میکنم، این بود: تو این مملکت هیچ چیزی سر جای خودش نیست! از امروز توقع نداشته باشید چیزی سر جای خودش باشه.این جمله به قدری برای من تکان دهنده بود که گویی یه سطل آب سرد روی من خالی کرده اند.بعد از اتمام سخنرانی فرمانده، سربازانی که موهای خود را نتراشیده بودند را بیرون کشیدند و با نمره ی صفر آنها را کچل کردند.به هر کدام از ما یک کوله پشتی و لباس و پوتین و پتو و واکس و چند قلم وسیله ی دیگر دادند و قرار شد برویم لباسهایمان را سایز کنیم و یک نوار قرمز رنگ در کنار شلوارمان بدوزیم و فردای آن روز ساعت ۵ صبح پادگان باشیم. تا اینجای کار فهمیده بودم که دوره آموزشی سربازی ام تهران هستم و قرار است نهایتا در نیروی انتظامی تقسیم بشوم.

About Post Author

مهدی عزیزی

مهدی عزیزی هستم. همسری مهربان، پدری فداکاری و کارآفرینی دلسوز
Happy
Happy
0 %
Sad
Sad
0 %
Excited
Excited
100 %
Sleepy
Sleepy
0 %
Angry
Angry
0 %
Surprise
Surprise
0 %
مهدی عزیزی
ma.azizi@yahoo.com
مهدی عزیزی هستم. همسری مهربان، پدری فداکاری و کارآفرینی دلسوز

Average Rating

5 Star
0%
4 Star
0%
3 Star
0%
2 Star
0%
1 Star
0%

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *